ای بلندای معراج آسمانی
تا چند ستارگان را برای تیرگی قلبت فراخوانم ؟
تا چند در انتظار یک جرعه مهربانی در سراب چشمانت پیش برانم ؟
تا چند چشمانم را به نظاره عکسی از رویاهای دست نیافتنی خویش معطوف سازم ؟
که تو رویای دست نیافتنی منی ....
تا چند در برابر دیدگان فرمانده و از خویش بی خود کننده تو باید کفاره عشق بدهم ؟
تاچند ...
نگاهم خیره به در بود و گوشم منتظر صدای پاهایت و لب هایم بسته و ناتوان از گفتگو و دست هام در جستجویت حیران بودند و پاهایم آماده رسیدن به تو . همه و همه آماده آغاز بودند که قلب شکسته عاشقم صمیمانه و آرام گفت : سلام
سلام به آسمانی ترین ستاره شب های بیداریم.
سلام به شیدایی ترین فرشته درگاه خدای هستیم .
مدت زمانی است که در میان آدمیان رخصت وجود پیدا کرده ام و در تکاپوی فهمیدن آنچه خدایم در پرامون نهاده دست و پا می زنم و به دنبال آدمی که آدمیت را نشانم دهد . اما هرچه گشتم پیدا نکردم آنکسی که بفهمد دوست داشتن عطر گل سرخی است که از پنجره و عشق نسیمی است که لطافت گلبرگ را هر صبح تجربه می کند و برای تشنگان محبت تفسیر میکند .
خسته و مأیوس از آنها بودم که ناگهان خدا قلبی را هدیه ام کرد که خیاط کهنه لباس عاشق بی عشقم شد . بی قرار خالی شدم و یافتم که دوستت دارم کلمه حقیری است برای بیان احساسات درونم . دیگر آدمها را فراموش کرده ام و تا پرواز کردم روبروی محبت نشسته ام و خاموش نظاره گر عکسی از رویاهای دست نیافتنی ام هستم .
بی تو چگونه می توان بود ؟ من که هر زمان و همیشه با تو بوده ام. و با تو زندگی کرده ام و با تو نفس کشیده ام . با تو دیده ام . با تو گریه کرده ام و با تو خندیده ام و بیشتر از همه به تو فکر کرده ام و به تو اندیشیده ام .
چگونه می توانم بی تو باشم .
تا که بودیم نبودیم کسی . کشت ما را غم بی هم نفسی . تا که رفتیم همه یار شدند . تا که مردیم همه بیدار شدند .